زمان جاری : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 5:49 قبل از ظهر
نام کاربری : رمز عبور : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام دوست گرامی ؛
برای مشاهده انجمن با امکانات کامل ، می بايست
ثـبـت نـام کـنـیـد یا وارد شـویـد


کاربر گرامی کاربر گرامی ؛







تعداد بازدید 883
نویسنده پیام
baharsalehi آفلاین





ارسال‌ها : 315
عضویت: 8 /6 /1391
محل زندگی: اهواز
سن: 26
تشکرها : 261
تشکر شده : 684
درس بزرگ زندگی
ﺩﺭﺱ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻧﺪﮔﯽ

زمانی‌ که بچه بودیم ، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم. تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد ، برای چندهفته ای سفر می کردیم به این باغ خوش آب و هوا. اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی می‌اومدن و با بچه هاشون ، در این باغ مهمون ما بودن ، خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم ، شاید زیاد خاطره‌ی خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!

تا جایی که یادمه ، اواخر شهریور بود. همه‌ی فامیل اونجا جمع بودن ، چون که وقت جمع کردن انارها رسیده بود. ۸-۹ سالم بیشتر نبود. اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار ، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ ، بازی قایم باشک بود ، اونم بعضی وقتا می تونستی ساعت ها قایم بشی ، بدون این که کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم ، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر ، در حالی که کیسه‌ی سنگینی پر از انار در دست داشت ، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست ، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه‌ی انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند.

با خودم گفتم، انارهای ما رو می دزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی!
غروب که همه‌ی کار گرها جمع شده بودن و می خواستن مزدشونو از بابا بگیرن. من هم اونجا بودم ، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود ، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم:
بابا من دیدم که علی‌ اصغر ، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم!

پدر خدا بیامرز ما برگشت به طرف من ، نگاهی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزنه ، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت:
برو دهنتو آب بکش ، من خودم به علی اصغر گفته بودم انارها رو اونجا چال کنه واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر گفت شما ببخشش ، بچه است اشتباه کرد. پولشو بهش داد ، ۲۰ تومان هم گذاشت روش ، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اتاق ، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن ، بابا اومد پیشم ، صورتمو بوسید. گفت میخواستم ازت عذرخواهی کنم! اما این تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی ، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده ، اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه از کار اونم زشت تره.

شب شده بود ، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه ، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در ، کیسه ای تو دستش بود. گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا ، بازش کرد. دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه ، به اضافه‌ی همه پول هایی که بابا بهش داده بود ...!


ﺳﺨﻨﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ (ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺑﻪ ﻣﺎﻟﮏ ﺍﺷﺘﺮ:

ﺍﯼ ﻣﺎﻟﮏ! ﺍﮔﺮ ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﯾﺪﯼ ،
ﻓﺮﺩﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﺸﻢ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﮑﻦ
ﺷﺎﯾﺪ ﺳﺤﺮ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﺪﺍنی!



امضا :
در نبرد بین انسان های سخت و روزهای سخت
این انسان های سخت هستند که می مانند
نه روزهای سخت.
یکشنبه 29 دی 1392 - 14:48
ارسال پیام خصوصی نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از baharsalehi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin &
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش (تازه سازی) صفحه نیست ، برای این کار روی تازه سازی پاسخ ها کلیک نمایید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | درس بزرگ زندگی | پیوند سایتی RSS | بازگشت به بالا