زمان جاری : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 3:56 قبل از ظهر
نام کاربری : رمز عبور : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام دوست گرامی ؛
برای مشاهده انجمن با امکانات کامل ، می بايست
ثـبـت نـام کـنـیـد یا وارد شـویـد


کاربر گرامی کاربر گرامی ؛







تعداد بازدید 1056
نویسنده پیام
baharsalehi آفلاین





ارسال‌ها : 315
عضویت: 8 /6 /1391
محل زندگی: اهواز
سن: 26
تشکرها : 261
تشکر شده : 684
داستان عشق و دیوانگی!!

داستان عشق و دیوانگی!!

در زمان های بسیار دور ، زمانی که هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود ، همه فضیلت ها در همه جا شناور بودند.
روزی همه آنها دور هم جمع شده بودند ، ناگهان یکی از آنها ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم ؛ مثلاً قایم باشک.

همه از این پیشنهاد خوشحال شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد من چشم می گذارم ... من چشم می گذارم ...
و از آنجا که هیچ کس نمیخواست به دنبال دیوانگی بگردد ، همه قبول کردند.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد ؛ یک ، دو ، سه ...

همه رفتند و در جایی پنهان شدند ...

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد.

اصالت در میان ابرها مخفی گشت.

هوس به مرکز زمین رفت.

طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت

و دیوانگی مشغول شمردن بود ؛ هفتاد و نه ، هشتاد ...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره سردرگم بود و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب هم نیست
زیرا همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید ؛ نود و پنج ، نود و شش ، نود و ...

هنگامی که دیوانگی به صد رسید ، عشق پرید بر بالین یک بوته ی گل سرخ و پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد "دارم میام" و او اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود
زیرا تنبلیش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
هوس در مرکز زمین بود. یکی یکی همه پیدا شدند به جز عشق ، او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت درگوشش زمزمه می کرد تو باید فقط عشق را پیدا کنی او پشت بوته گل رز پنهان شده است.

دیوانگی شاخه ای خشک از تنه ی درختی کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته ی گل سرخ فرو کرد
و دوباره و دوباره تا با صدای ناله متوقف شد.

عشق از پشت بوته بیرون آمد ، با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

دیوانگی گفت: من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی ، راهنمای من باش.

«این گونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.»



امضا :
در نبرد بین انسان های سخت و روزهای سخت
این انسان های سخت هستند که می مانند
نه روزهای سخت.
شنبه 22 تیر 1392 - 22:14
ارسال پیام خصوصی نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از baharsalehi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin & mohsen-medical & nasrin &
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش (تازه سازی) صفحه نیست ، برای این کار روی تازه سازی پاسخ ها کلیک نمایید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | داستان عشق و دیوانگی!! | پیوند سایتی RSS | بازگشت به بالا