زمان جاری : دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 - 1:21 قبل از ظهر
نام کاربری : رمز عبور : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام دوست گرامی ؛
برای مشاهده انجمن با امکانات کامل ، می بايست
ثـبـت نـام کـنـیـد یا وارد شـویـد


کاربر گرامی کاربر گرامی ؛







تعداد بازدید 1340
نویسنده پیام
baharsalehi آفلاین





ارسال‌ها : 315
عضویت: 8 /6 /1391
محل زندگی: اهواز
سن: 26
تشکرها : 261
تشکر شده : 684
من رفتنی ام ...
من رفتنی ام ...

اومد پيشم حالش خيلی عجيب بود ، فهميدم با بقيه فرق ميکنه.

گفت: پدر يه سوال دارم که خيلی جوابش برام مهمه!

گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم.

گفت: من رفتنی ام!

گفتم: يعنی چی؟

گفت: دارم می ميرم.

گفتم: دکتر ديگه ای رفتی ، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نميشه کرد.

گفتم: خدا کريمه ، انشاالله که بهت سلامتی ميده.

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟

فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش.

گفتم: راست ميگی ، حالا سوالت چيه؟

گفت: من از وقتی فهميدم دارم می ميرم خيلی ناراحت شدم. از خونه بيرون نميومدم ، کارم شده بود تـو اتاق موندن و غصه خوردن تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!

خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون ، مثل همه شروع به کار کردم.

اما با مردم فرق داشتم ، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسی نداشت.

خيلی مهربون شدم ، ديگه رفتارای غلط مردم خيلی اذيتم نمی کرد.

با خودم می گفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن.

آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی.

سرتونو درد نيارم ، من کار می کردم اما حرص نداشتم.

بين مردم بودم اما بهشون ظلم نمی کردم و دوستشون داشتم.

ماشين عروس که می دیدم از ته دل شاد می شدم و دعا می کردم.

گدا که می ديدم از ته دل غصه می خوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک می کردم.

مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی می کردم.

الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم.

حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟


گفتم: بله ، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه.

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر ، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟


گفت: معلوم نيست ، بين يک روز تا چند هزار روز!!!


يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريباً همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟

گفت: بيمار نيستم!

گفتم: پس چی؟

گفت: فهميدم مُردنی ام ، رفتم دکتر گفتم می تونيد کاری کنيد که نميرم ، گفتن نه! پرسیدم خارج چی؟ و باز جواب دادند نه!

خلاصه پدر ما رفتنی هستيم ، وقتش فرقی داره مگه؟

باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد ...



امضا :
در نبرد بین انسان های سخت و روزهای سخت
این انسان های سخت هستند که می مانند
نه روزهای سخت.
دوشنبه 13 آذر 1391 - 23:03
ارسال پیام خصوصی نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 3 کاربر از baharsalehi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin & mbio & mehdiamjadi &
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش (تازه سازی) صفحه نیست ، برای این کار روی تازه سازی پاسخ ها کلیک نمایید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | من رفتنی ام ... | پیوند سایتی RSS | بازگشت به بالا